( حافظ )
ای دل به کوی عشق گذاری نمیکـنی
اسـباب جمـع داری و کاری نمیکنی
چوگان حکـم در کف و گویی نـمیزنی
باز ظـفر به دست و شکاری نمیکـنی
این خون کـه موج میزند اندر جـگر تو را
در کار رنـگ و بوی نگاری نـمیکـنی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نـمیکـنی
ترسـم کز این چمن نبری آسـتین گـل
کز گلشنـش تحمـل خاری نمیکـنی
در آسـتین جان تو صد نافه مدرج اسـت
وان را فدای طره یاری نـمیکـنی
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
و اندیشـه از بلای خماری نـمیکـنی
حافـظ برو کـه بـندگی پادشاه وقـت
گر جملـه میکنـند تو باری نمیکـنی
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
بـگرفـت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوش باش زان کـه نـبود این هر دو را زوالی
در وهـم مینگـنـجد کاندر تـصور عقـل
بـه هیچ مـعـنی زین خوبـتر مـثالی
شد حـظ عمر حاصل گر زان کـه با تو ما را
هرگز بـه عـمر روزی روزی شود وصالی
آن دم که با تو باشم یک سال هسـت روزی
وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
چون مـن خیال رویت جانا بـه خواب بینـم
کز خواب مینـبیند چشمـم بـجز خیالی
رحـم آر بر دل مـن کز مـهر روی خوبـت
شد شـخـص ناتوانـم باریک چون هـلالی
حافـظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
زین بیشـتر بـباید بر هـجرت احـتـمالی
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
سلامی چو بوی خوش آشناییدرودی چو نور دل پارسایاننمیبینم از همدمان هیچ بر جایز کوی مغان رخ مگردان که آن جاعروس جهان گر چه در حد حسن استدل خسته من گرش همتی هستمی صوفی افکن کجا میفروشندرفیقان چنان عهد صحبت شکستندمرا گر تو بگذاری ای نفس طامعبیاموزمت کیمیای سعادتمکن حافظ از جور دوران شکایت | | بدان مردم دیده روشناییبدان شمع خلوتگه پارساییدلم خون شد از غصه ساقی کجاییفروشند مفتاح مشکل گشاییز حد میبرد شیوه بیوفایینخواهد ز سنگین دلان مومیاییکه در تابم از دست زهد ریاییکه گویی نبودهست خود آشناییبسی پادشایی کنم در گداییز همصحبت بد جدایی جداییچه دانی تو ای بنده کار خدایی |
------------------------------------------------------------------------------------------------------
فاش میگویم و از گفته خود دلشادمطایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراقمن ملک بودم و فردوس برین جایم بودسایه طوبی و دلجویی حور و لب حوضنیست بر لوح دلم جز الف قامت دوستکوکب بخت مرا هیچ منجم نشناختتا شدم حلقه به گوش در میخانه عشقمی خورد خون دلم مردمک دیده سزاستپاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک | | بنده عشقم و از هر دو جهان آزادمکه در این دامگه حادثه چون افتادمآدم آورد در این دیر خراب آبادمبه هوای سر کوی تو برفت از یادمچه کنم حرف دگر یاد نداد استادمیا رب از مادر گیتی به چه طالع زادمهر دم آید غمی از نو به مبارک بادمکه چرا دل به جگرگوشه مردم دادمور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم |
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
((این شعرا رو هم برای کسایی نوشتم که گفته بودن اگه اینجا وبلاگ شعروعکس پس شعراش کو))